يکي نان خورش جز پيازي نداشت

شاعر : سعدي

چو ديگر کسان برگ و سازي نداشتيکي نان خورش جز پيازي نداشت
برو طبخي از خوان يغما بيارکسي گفتش اي سغبه‌ي خاکسار
که مقطوع روزي بود شرمناکبخواه و مدار اي پسر شرم و باک
قبايش دريدند و دستش شکستقبا بست و چاپک نورديد دست
که مر خويشتن کرده را چاره چيست؟همي گفت و بر خويشتن مي‌گريست
من وخانه من بعد و نان و پيازبلا جوي باشد گرفتار آز
به از ميده بر خوان اهل کرمجويني که از سعي بازو خورم
که بر سفره‌ي ديگران داشت گوشچه دلتنگ خفت آن فرومايه دوش